خــــوب از کجا شروع کنم؟
دیگه رسیدم به اون مرحله که دلم نمیخواد صبح بیدارشم.
تقریبا میشه گفت از دو روز پیش تا یکی دو ساعت قبل همش خواب بودم و اگه هم بیدار میشدم یا برای غذا بود یا دارو.
امروزم مدرسه نرفتم.
دیروز هم نرفتم.
دلم برای مدرسه تنگ شده :|
تاحالا اینقدر بد مریض نشده بودم.
حتی پیتر هم ناراحته. :|
چون احساس میکنم وقتی خوابم یا توی خواب و بیداریم میاد سرمو ناز میکنه.
الان یه کی-درامای دیگه رو تمام کردم.
ولی چرا من نمیتونم همه ی خاطراتم رو بهتون بگم؟
با خودم قرار گذاشته بودم همه چیز رو اینجا بنویسم تا سال بعد بخونمشون.
چون اگه توی دفتر بنویسم میدونم میندازمش دور (تا الان یکبار انداختمشون توی دریا یک بار هم روی یک نیمکت توی پارک گذاشتم.)
دلیلشم اینه که درسته اونا خاطرات منن و من عاشقشونم ولی قرار نیست تا اخر عمرم با خودم داشته باشمشون.
پس چرا اونا رو اینجا ثبت میکنم؟
چون میخوام یادم باشه یک سال از عمرم چطور گذشت.
و با این حال چیزایی هست که اینجا نمینویسم.
مهسای سه سال قبل رو خوب میشناسم.اون برام قابل احترامه چون کاری کرده که الان اینجا باشم.
مهسای سه سال بعد رو هم خوب میشناسم.
برای من مهسای سه سال دیگه خیلی واضح و درخشانه و من از ته ته قلبم عاشقشم و بهش افتخار میکنم.
مهسا میخوام بهت بگم که اگه آمدی اینجا و داری اینا رو با لبخند میخونی میخوام بدونی حتی یک بار هم ازت چشم برنداشتم و هرکاری که میکنم فقط و فقط برای توعه.
میگین من خیلی ساکتم
آره من خیلی کم حرف میزنم
بر عکس اغلب مردم من هیچ وقت از حرف زدن جلوی کلی آدم ترسی نداشتم.
وقتی دارم برای فرضا یک کلاس حرف میزنم خیلی راحت ترم چون میدونم یک نفر هم حرفامو به خودش نمیگیره و اونا فقط دارن گوش میدن.شاید بدون هیچ فکری!
ولی امان از حرف زدن برای یک نفر چون چنان فسفرای مغزش به جنبش میافتن و از هر کلمه یه قصه و تفسیر برای خودش درست میکنه که گاهی شک میکنم واقعا چی بهش گفتم؟
درباره این سایت