⊱⊹diary of Seurat⊹⊰




خــــوب از کجا شروع کنم؟
دیگه رسیدم به اون مرحله که دلم نمیخواد صبح بیدارشم.
تقریبا میشه گفت از دو روز پیش تا یکی دو ساعت قبل همش خواب بودم و اگه هم بیدار میشدم یا برای غذا بود یا دارو.
امروزم مدرسه نرفتم.
دیروز هم نرفتم.
دلم برای مدرسه تنگ شده :|
تاحالا اینقدر بد مریض نشده بودم.
حتی پیتر هم ناراحته. :|
چون احساس میکنم وقتی خوابم یا توی خواب و بیداریم میاد سرمو ناز میکنه.

الان یه کی-درامای دیگه رو تمام کردم.
ولی چرا من نمیتونم همه ی خاطراتم رو بهتون بگم؟
با خودم قرار گذاشته بودم همه چیز رو اینجا بنویسم تا سال بعد بخونمشون.
چون اگه توی دفتر بنویسم میدونم میندازمش دور (تا الان یکبار انداختمشون توی دریا یک بار هم روی یک نیمکت توی پارک گذاشتم.)
دلیلشم اینه که درسته اونا خاطرات منن و من عاشقشونم ولی قرار نیست تا اخر عمرم با خودم داشته باشمشون.
پس چرا اونا رو اینجا ثبت میکنم؟
چون میخوام یادم باشه یک سال از عمرم چطور گذشت.
و با این حال چیزایی هست که اینجا نمینویسم.

i don't know smiley

مهسای سه سال قبل رو خوب میشناسم.اون برام قابل احترامه چون کاری کرده که الان اینجا باشم.
مهسای سه سال بعد رو هم خوب میشناسم.
برای من مهسای سه سال دیگه خیلی واضح و درخشانه و من از ته ته قلبم عاشقشم و بهش افتخار میکنم.
مهسا میخوام بهت بگم که اگه آمدی اینجا و داری اینا رو با لبخند میخونی میخوام بدونی حتی یک بار هم ازت چشم برنداشتم و هرکاری که میکنم فقط و فقط برای توعه.
میگین من خیلی ساکتم
آره من خیلی کم حرف میزنم
بر عکس اغلب مردم من هیچ وقت از حرف زدن جلوی کلی آدم ترسی نداشتم.
وقتی دارم برای فرضا یک کلاس حرف میزنم خیلی راحت ترم چون میدونم یک نفر هم حرفامو به خودش نمیگیره و اونا فقط دارن گوش میدن.شاید بدون هیچ فکری!
ولی امان از حرف زدن برای یک نفر چون چنان فسفرای مغزش به جنبش میافتن و از هر کلمه یه قصه و تفسیر برای خودش درست میکنه که گاهی شک میکنم واقعا چی بهش گفتم؟



یکی نیست بگه چرا تابستون که کلی اتفاق باحال افتاد موضوع وب رو عوض کردی -_-
بهرحال واقعا خوشحالم که در نهایت به رشته ای رفتم که واقعا بهش علاقه دارم.
همه چیز عالی بود از همون روز اول تا الان.
همکلاسی هام همه شون رو دوست دارم و همه باهم خیلیی زیاد صمیمی هستیم.
و امروز که چند برابر بیشتر خوشحالم چو اولین پودمان رو نمره کامل گرفتم.
امتحانای پودمانی یعنی اخر هر فصل ازمون امتحان گرفته میشه و نمرش مال کارنامه هست و ما بعد تا اخر سال با اون فصل هیچ کاری نداریم.
اولین روزی که رفتم همون اول اول با فاطمه آشنا شدم یه دختر مهربون و درس خون مثل خودم.(فقط مثل من آروم و ساکت نیست). اولین باری که دیدمش اون فورا به کمکم رسید(مدرسمون خیلی بزرگه برام سخت بود کلاسو پیدا کنم) و من مثل همیشه رفتم اخر کلاس نشستم(به خاطر قد و اینکه معمولا اونجا اروم تره)
ولی اون تمام چیدمان کلاسو بهم زد و منو پشت سرش نشوند(فاطمه نماینده ی کلاسمون هم هست.)
و شاید باورش سخت باشه اما به شکل عجیبی مراقبمه!منظورم اینه اگه حس کنه کسی داره حس بدی بهم میده خیلی جدی باهاش برخورد میکنه در حالی که توی حالت نرمال خیلی شوخ و خوش خنده هست.
خب ظاهرا اون فکر میکنه من نمیتونم کسی رو ادب کنم،هنوز منو نشناخته
و اینکه ما رقیب درسی هستیم
راستی توی کلاس بیشتر دانش آموزا منو دوست دارن!
اونا میگن من خیلی بیش از حد خوشگلم از همه لحاظ(مو-ناخونا-آناتومی-فیگور هایی که میگیرم-چشما-حالت صورت-قد ویکیشون که میگه خدا منو مدل آفریده)و میگن من شبیه دکترا و مهندسا هستم.
خب من تاحالا به مدرسه دولتی نرفته بودم.توی مدرسه ی خصوصی بچه ها خیلی مغرورن و تا جایی که بتونن سعی میکنن تورو بد جلوه بدن. مثلا اینطوری:
مدرسه خصوصی : وایی چقدر درازی
اینجا : چقدر قدت خوبه،چه ورزشی انجام میدی؟ خوش بحالت و .
برای همین همیشه توی مدرسه یه حالت دفاعی داشتم.اینطوری که اگه کسی بهت توهین کرد و یا غیر مودبانه حرف زد ********************
پ.ن ستاره ها مثلا ترور شخصیتی بودن
البته تعداد کلاسمون 17 نفره شاید برای همین خیلی صمیمی شدیم.
و دبیرا هم وقتی بهشون میگم از فلان مدرسه آمدم رفتارشون با من تغییر میکنه مثلا دبیر دانش فنی پایه وقتی جلسه اول بهش گفتم توی کدوم راهنمایی بودم بعد لا به لای حرفاش مدام فامیلم رو میگفت و بهم خیره شده بود.
من سال دهمم ولی یه وقتایی با دوازدهمی هایی که هم رشته هستیم هم حرف میزنم.حرف زدن باهاشون خوبه چون بیشتر با محیط جدید آشنا میشم.
و درسای تخصصیم.عاشقشونم!
راستی یادم رفت بگم چی شد که فاطمه اسرار کرد بیام جلو.دلیلش اینه که وقتی روز اول برای درس نصب و راه اندازی سیستم های رایانه ای(فقط طولانی بودنش)رفتیم کارگاه مدرسه کوثر امد جلوم ایستاد و عینکمو به چشمام چسبوند(من عادت دارم عینکو وسطای بینیم بزارم نه خیلی پایین نه خیلی بالا)
بعد اون و فاطمه خواستن کنارشون بشینم.(توی کارگاه هر کسی یه سیستم داره که تا اخر سال باید همونجا باشه)(پ.ن ما دوتا کارگاه کامپیوتر داریم)خلاصه که بعدش گفتن بیا تو اکیپمون(اخ چقدر از کلمه اکیپ بدم میاد).

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینجا همه چی هست السلام علیک یا زینب کبری سلام الله علیها makian04 مدیریت حوزه علمیه علوی هیدج دانلود پایان نامه, مقالات, پاورپنیت, تحقیق,پروژ,گزارش کار hiddenman شورای معلمان و شورای دانش آموزی پرتال جامع تفریحی و سرگرمی میکده دنیای انیمه دانلودستان